دانشمند از دانش سیر نمی شود، تا سرانجام به بهشت درآید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: دوشنبه 03 اسفند 20

همانگونه که قبلاً به استحضار رسیده یا نرسیده(اصلاً مهم نیست!) این چرتنامه بسته نخواهد شد...

اگر اندکی یه کم بیشتر اون چشمان مبارک را باز کنی؛بی ربطی های بزرگی بین حرف های من و خویشتن خواهی یافت!
اصولاً تابع
HEX$(n) فرم هگزا دسیمال عدد دسیمال n را محاسبه می کند.

اگر از درک و فهمت خارج بود؛بدان که احتمالاً حافظه ی آزادت خیلی پایینه یا اینکه به صورت بالقوه از من بیکارتری که نشستی و خطاهای منو می شمری.

همین مثل توهایی بودند که با خواندن نوشته هایم باعث شدند فراماسونری رواج یابد.

به قول یه نفر:«شجره ی ظلم را از بیخ باید انداخت.حال که این کار به دست من جاری شد؛یک بار سنگین از تمام قلوب برداشته شد و مردم سبک شدند!!!»


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()


گاه انسان باید در سختی باشد ... تا به دیگری دست یاری دهد

گاه انسان باید با بدبخت رو به رو شود ... تا هدفش را بهتر بشناسد

گاه به طوفان نیاز است ... تا قدر آرامش را بداند

گاه باید به او آسیب رسد ... تا با احساس تر شود

گاه باید در شک و تردید باشد ... تا به دیگری اعتماد کند

گاه باید در گوشه ای تنها بماند ... تا واقعیت وجود خود را بشناسد

گاه باید از شیفتگی رها شود ... تا به آگاهی برسد

گاه باید کاملاْ بی احساس باشد ... تا بتواند همه چیز را حس کند

گاه باید در اوج شور و احساس بود ... تا به قلب " او " راه یافت و " او " به روی عشق در بگشاید

چه بسیار از این ها را پشت سر گذاشته ام

و می دانم

نه تنها آماده " عاشق تو شدن " هستم

بلکه عاشق " تو " هستم خدای من


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

بازی زلف تو امشب بسر شانه ز چیست
خانه بر هم زدن این دل دیوانه ز چیست
گر نه آشفتگی این دل مسکین طلبی
الفت زلف پریشان تو با شانه ز چیست
هر کس از لب لعلت سخن میگوید
چون ندیدست کسی اینهمه افسانه ز چیست
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست
دوش در میکده حسرت زده می گردیدم
پیر پرسید که این گریه ی مستانه ز چیست
گفتم ار هست در این خانه ز چیست
گفت جامی ز می ناب دهید
تا بداند که نهان بودن جان ز چیست

 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

غم صدات باز منو دیوونه کرد

صدایی که از پشت شیشه های مه گرفته ی نامردی و خفقان می یومد

غم نگات منو شکوند

تو حضوری که همه بودن جز تو

اسمت فقط برام یادگاری میمونه تا همیشه

گفته بودی برات میمیرم...

اما چی شد که تنهاو بدون من رفتی

حضور دستاتو هنوز روی غربت لحظه هام احساس میکنم

وقتی رفتی دیگه چشمام هیچی براشون نمونده بود تا برات ببارن...

یه روزی از همین روزها میام پیشت.قول میدم.

 

(برای کسی که برام ارامش لحظهام بود اما...

اما رفت و با رفتنش لحظه هامو ازم گرفت)

 

 

 


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

  • برای اولین بار سلام(تا حالا اینجا به کسی سلام نداده بودم!)

  • خوب من به کل که نه،ولی یه ذره متحول شدم و به همین دلیل تصمیم گرفتم یه سروسامونی به این وبلاگ بی هدف بدم.آخه نه خدا رو خوش میاد نه بنده ی خدا رو (اینجانب،جناب نیمف) که بیت المالو حروم کنی.داشتم فکر می کردم که با این پگی،خانومی و مهتاب چه کار کنم.پگاه که اصلاً دم به تله نمی دیده(خانوم سرش جای دیگه گرمه)،خانومی هم که هر چند وقت یه بار زحمت می کشه و یه کپی،پیست میکنه اینجا.این مهتابم که قربونش برم به زور دیروز مجبورش کردم اینجارو یه گردگیری بکنه.

  • کاش میشد طرز فکر خیلی ها مثل ظاهرشون یه کم تغییر (!) به خودش ببینه.

  • هی هیچی نمیگم،هی میگه:هی خانوم یواش...یواش...

بابا خوب اون دهان مبارک که ازش کثافت می باررو ببند.

  • آخ که من چقدر گوسبندارو(گوسفند) دوست دارم(!).کاش حداقل یه کم رفتارها درست بشن...

  • خلاصه غرض(!)از مزاحمت این بود که دنباله یک همکار متشخص که اینجا بتونه با من بنویسه می گردم.شایدم اگه اون یه نفر پیدا شد جای دیگه شروع به نوشتن بکنم(البته نه مثل حالا با این دخترا!).

  • اگه کسی تمایل داشت لطف بکنه و یه میل ناقابل یا کامنت بذاره برام.

 


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

فقط زمان شناسان می دونن که چقدر زود دیر می شه!!!Smiley
 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

 

فلاکت ، بدبختی ، بیچارگی همه ی ایرانو گرفته.کاش از دست من کاری بر میومد.کاش از دسته همه ...تصویر دختری که ? شنبه توی یکی از بهترین خیابونای شهر روی زمین نشسته بود و سرش رو توی دستاش گرفته بود از ذهنم پاک نمیشه.یا اون پسری که از شیمی درمانی تمام موهاش ریخته بود و چشماش توی کاسه ی صورتش می خواست از حدقه بیفته بیرون...

نه حداقل اگه خیلیا نمی فهمن دور و برشون چی میگذره من می فهمم.چه فرقی می کنه.شاید من اگه بابام پولدار نبود حالا جای یکی از اونا توی خیابون بودم یا داشتم شیشه تمیز می کردم یا شاید با حسرت غذا خوردن بچه های دیگه رو تماشا می کردم.اون دختری که شاید همسن منه چه فرقی باید داشته باشه با دوست دختر من که نه می دونه فقر چیه نه طعمشو چشیده.شایدم بدونه فقر چیه اما خیلی از ماها طعم اونو نچشیدیم.دوست دخترم یا دوست دختر شما یا دوست پسرتون وقت اضافشو توی تریا میشینه با شما حرف میزنه ، اما خیلیا به سن من ، تو و ... شب غذا ندارن.کاش خیلی از ماها اینو می فهمیدیم...

سر اینکه هر شب بری بیرون با بابا و مامانت دعوا داری.اما نمی دونی بعضیا آرزو دارن باباشون یه شب فقط یه شب اونا رو ببره بیرون.نه من نمی گم شما زندگی نکنید.حرفم این نیست.تقدیر خیلی از چیزها رو رقم می زنه.اما یادمون باشه آدمای فقیر دور و برمون هستن.زندگی توی چزخ زدن توی شهر خلاصه نمیشه.توی الافی توی خیلی از چیزای دیگه...

بعضی از ماها اونقدر غرق میشیم که یادمون میره ای بابا اصلا ما چی بودیم ؟ بعضیا تا بعد از دو روز آدم میشن روز سوم یادشون میره کی بودن ، اما همونی هستن که سه روز پیش بودن.

خیلی از ماها نمی خوایم با بلاهایی که به سرمون اومده سر عقل بیایم.هممون یکی هستیم.من با اون کسی که توی خیابون خوابیده هیچ فرقی ندارم ، اما حالا که شرایط اینطوری رقم خورده ، باید بفهمم آدمایی مثل من اینطور دور من دارن زندگی می کنن.حداقل اینقدر نخورم که مجبور باشم دو ماه راه برم تا چربی هاش بسوزه !

نمی خوام کسی رو سرزنش کنم ، اما خیلی از این بدبختی ها دلم گرفته...همین.

اینا حرفای چیزخلهSmiley


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

سلامی که گرمای آن از مهیاگاز و کیفیت سینجرگاز و نوع آوری نیک کالا با ضمانت 5 ساله امیدوارم صمیمانه بوسه مرا پذیرا باشی و آنرا با چسب دوقلوی 5 دقیقه ای جلاسنج به لبانت بچسبانی. امشب با تمام غمهایم کنار مهیا گاز نشسته ام و با خودکار بل این نامه را می نویسم زیرا این نام نیک است که می ماند، هنگامی که از من جدا شدی و آن نگاه سرد را از من گذراندی این فقط ضد یخ کاسپین بود که پیکر یخ زده ام را آب کرد و این بیمه آسیا و ایران بود که آسایشم را فراهم کرد، همانطورکه نیاز امروز پشتوانه فردا است باید اعتراف کنم که نگاهت اثر عجیبی بر کاست دنا و طه بر جا گذاشته. دلم می خواهد بر قله بینالود سفر کنیم و در لابلای کوه های سر به فلک کشیده بهانه نمکی بخوریم. بیا تا راه سخت و طاقت فرسای زندگی را با پژو پرشیای جدید که افتخار ملی است آغاز کنیم و با روغن ترمزهای سپهر و فومن شیمی آسوده خاطر سفر کنیم. بیا تا پیچهای زندگی را با ابزار مهدی باز کنیم و عشقمان را با ساختمان از پیش ساخته شده ی بانک مسکن بهتر آغاز کنیم و سقفش را ایزوگام شرق کنیم. و آن را با کاغذ دیواری نائین زینت دهیم و مانند خانه سبز همه اش را سبز کنیم و اتاقهایش را با فرش محتشم کاشان و ستاره کویر یزد رنگین کمان کنیم

بیا تا دلهای سوخته مان را با کرم ضد آفتاب ب ب ک مرهم بگذاریم، بیا روزهایمان را با خمیر دندان داروگر 2 که حاوی فلوراید است آغاز کنیم و عشقمان را با صدای بلند از دل دوو پخش جدید پارس پخش کنیم و اشکمان را با دستمال کاذغی نرمه پاک کنیم.بیا تا دست در دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد

اینم  بگم که این نامه رو کسی نوشته که صبح تا شب جلوی تلویزیون بوده وتنها سرگرمیش هم این بوده که بشینه و تبلیغات قشنگ تلویزیون رو از اول تا آخر نگاه کنه


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()

نه!

تو دیگر مسؤول رعشه های من نیستی.

دیگر حتی مضطرب هم نخواهم شد!

اضطراب همیشه وقتی می آید

که نگران چیزی،جایی،کسی باشی.

حالا دیگه چه فرق میکنه،

صورت مساله آهسته آهسته

دارد خودش را پاک می کند

دارم کم کم باهاش کنار می یام

صورت مساله چیست که من اینطور پریشان ، هراسون و شاکی هستم

گوش کن :

هر کس به طر یقی دل ما می شکند

                       بیگانه جدا می شکند، دوست هم جدا می شکند

بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

                              من در عجبم دوست چرا می شکند

نفرین

                نفرین

                              نفرین بر تو ای  گرگ  دوست نما


 نوشته شده توسط بهناز در یکشنبه 85/7/23 و ساعت 11:30 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2      
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 5
مجموع بازدیدها: 6899
آرشیو
جستجو در صفحه

خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو